۱۳۹۵ اسفند ۲۶, پنجشنبه

"سرما، گرما، مرگ، زندگی رویِ همین خاک برایِ انسان افتخارِه"



پایِ من رویِ خاکِ نیاکانیمِه، اینجا که ما هستیم باور کنید بینِ 11 تا 13 درجه زیرِ صِفرِه، این هم برای اینکه ببینید (: کاملاً شرایطِ ما روشن بشه از نظرِ موقعیت (:، ولی رویِ خاکِ میهنیم. سرما، گرما، مرگ، زندگی رویِ همین خاک برایِ انسان افتخارِه. شب تاریکه و ما داریم از منطقه ای که خاکِ میهن هست، به سببِ امنیت، فاصله میگیریم. یارانِ کُرد رو دیدیم، باهاشون صحبت کردیم، یارانِ دیگری رو باهاشون صحبت کردیم و داریم برمیگردیم به یک منطقه ای که امنیت داشته باشه. هوا خیلی سرده، بسیاری از قسمت هایِ زمین برفی یه. چند لحظۀ پیش تگرگِ کوتاهی اومد و خلاصه با طبیعت و تاریخ، هر دو، در حالِ پیکار هستیم، به یاری اهورامزدا بایست[ی] که پیروز بشیم، بایستی فرزندانِ این آب و خاک در این پیکارِ بسیار بسیار حساب شده و دقیق پیروز بِشن. ایرانیان باید ایرانی بشن و به ایرانیّتِ خودشون بازگشت بکنند. اونها که مسخ شدند، مغزهاشون شُسته شده، روزگار پدرانِ اونها رو فاسد و خراب کرده، مادرانشون رو در چاهِ خرافات غرق کرده، سرانجام امروز باید خودشون بکوشند از چاهی که مادران اونها رو در اون چاه انداختند، و پدران به سببِ شرایطِ تاریخی در آن چاه گرفتار آمده اند، نسلِ امروزی/حتی نسلِ دیروزِ گمراه شده باید از این چاه بیرون بیاند. باید دیگِ خونینِ خرافات رو نگذارند بیش از این در سرزمینِ آریابومِ ما، و گرامی خاکِ ما به جوش در بیاد.
ما خُب، من خیلی خوشحالم. هر چه برایِ من پیش بیاد، دیگه بیاد، مسأله ای نیست، ما پذیراییم. تا این لحظه هنوز از رویِ خاکِ میهن با شما صحبت میکنم، و در یک روستایِ بسیار سوت و کور. مردم با شگفتی ما را نگاه میکردند در تنگنایِ غروب، نمیدونستند ما کی هستیم. ما ایرانی بودیم، اونها ایرانی هستند، ما ایرانی هستیم، اندکی لهجۀ ما تفاوت داره، در خاموشی مطلق اما مهربانی، و اندوهِ سرنوشتی که به راستی روستائیانِ ما رو آزار میده، "سرنوشتِ فقر" در چهرۀ یکایکِ روستانشینانِ مرزی ما آشکارِه. باید این علامتِ پرسش، این نشانۀ پرسش یا علامتِ سوال "که فردا چه خواهد شد؟" از چهرۀ تمامی ملتِ ایران برداشته بشه، باید سرمایه هایِ ملی این آب و خاک، زندگی بسیار بسیار پر از تنگدستی و نگرانی روستانشینان رو مرفه بکنیم...

آخرین پیامِ استاد فولادوند، به تاریخِ 2007-01-17

یاد این بزرگمردِ غیور و ملی همیشه جاویدان

۱۳۹۵ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

در یادبود نسرین شجاعی




عرض کردم خدمتتون همۀ آخوندهایِ ایران جنایتکارند، مگر اینکه عکس اش ثابت بشه. یکروز هم عرض کردم خدمتِ شما، هیچی من فراموش نمیکنم چه گفتم اینجا، شما یک تضاد تویِ حرفهای من پیدا نخواهید کرد؛ چون میدونم چی میگم اینجا.
یکروز گفتم اگه یک آخوندی دیدید کاسه ماستی دستش گرفته و بدبخته و اینها؛ این رو به حسابِ دیگران نگذارید، اما اون هم جنایتکاره، زور دستش نیست. گفت: پلنگ از ناتوانی مهربان است، همۀ آخوندها جنایتکار اند، ثابت کردند که جنایتکار اند. جنایاتی که اینها کردند هیچکس نکرده، ما نشنیدیم. آقا این کشورِ ما یک دروازۀ جنایی بوده به روی جنایتکارانِ جهان، چنگیزخانِ مغول آمده اینجا یکسره همه را [داده] دَمه شمشیر، تیمور لنگ آمده پوست میکنده، [از] سرِ منار میساخته، نمیدانم پوست میکنده تویِ آب می انداخته، فلان و این حرفها، اما فرومایگی که اینها نشان دادند، این حجت الاسلام ها و آیت الله ها نشان دادند ما سراغ نداریم، در تاریخِ نازیها هم، هموطن به جانِ همۀ آزادگان سراغ نداریم، ندیدیم.
خدمتِ شما داستانِ نسرینِ شجاعی رو گفتم، که پدر و مادرش می گریزند، اینها میریزند شیراز این بچه را دستگیر میکنند، نسرین از قبیلۀ راکی یه، بختیاری یه، 13 سالشه [که] گرفتن اش. عکس اش را هم امروز آوردم. بعد به پدر و مادرش میگند ما این رو کشتیم، در حالیکه 13 سالش بیشتر نبوده.
شاهدِ عینی میگفتند: من رفتم دیدنِ داریوش، حالا داریوش کیه؟، یک کسی که شیمیایی شده بوده، بعد نمیدانم شغلِ مهمی داده بودند بهش در اونجا، اندکی از بقیه آدم تر بوده، پیش این رفته بودند. تاکسی که، همون ماشینی که ما رو میبرد بیسیم کرد گفت: "ببرش همین تویِ زندان دستجرد یا همچین چیزی تا من بیام"، ساعت 11.5 شب آقا وارد شده، یک عده ای جوون روشون به دیوار، پشت شون رو دیدم، دیدم یک چراغ روشن هست و دار ها به پا است و دسته دسته جسدها به دارهاست، جوانهای ایرانی، سه تا حیوان نشستند پشتِ عرض شود که این میز. گفت: من هم رفتم اونجا نشستم ببینم چی میشه.
بله، آقایِ امامی، حجت الاسلام والمسلمین عبداللهی و عرض میکنم که اون حاج صادق که رئیسِ زندان بود نشسته بودند، حاج صادقِ رحمانی. سه تا نشستند، این آقا هم نشسته مرتب داره حکمِ اعدام صادر میکنه.
حالا هزار سال است این گدایان نانِ مردمِ ایران را خوردند، مفتخورها. مردمِ ایران کار کردند شکمِ اینها رو پُر کردند، حالا قدرت دست شون افتاده بچه هایِ ایران دار می کشند.
گفت: من همینجوری که نشسته بودم دیدم یک دختری آمد که از زیبایی نمیشد نگاهش کنی، نمیشد تویِ چشمهایش نگاه کنی از بس زیبا بود، گفت 13 سالگی گرفته بودند، حالا 19 سالشه، در این شب نوزده سالشه.
گفت آمد این آقا، همین حیوانی که اسم بردم، اینها را باید بشناسیم هموطنان، اینها [رو] نزاریم راحت زندگی کنند، حجت الاسلام عبداللهی.
کجا رفتند، مردانِ ایران پس کجا هستند؟، این رژیمهای استبدادی بعد از مشروطه ما رو اخته کردند.
نشسته بود و گفت خانم رو آوردند، حالا یکی یکی میاد، یک تیکه حرف میزنه، میده دار بکشن، گفت آمد این دختر هیچ چی نمیگفت. بهش گفت که: "شما حاضر نمیشوید بالاخره در تلویزیون برای ما سخنی بگویین و اینها؟"
گفت: دختر فقط توی چشمهایش نگاه میکرد ولی این جرأت نمیکرد توی چشمهای دختره نگاه کنه، سرش رو مینداخت پایین. بعد اشاره کرد که ببرین.
گفت: دمپایی پایش بود، بردنش پای دار، طناب رو از اینجا[پَهلو] انداختند به گردنش که دیر خفه بشه. گفت با یک شجاعت و رشادتی این دختر قدم میزد که من حیرون شدم. بعد وقتی دار کشیدند گفت سعی میکرد این چیزهایش نیوفته، دمپایی اش نیوفته که بگه من تسلیمِ شما نشدم.
بعد گفت اون داریوش آمد، گفت "تو نشستی پیشِ اینها به این مزخرفات و اینچیزها نگاه میکنی؟" و اینها، گفت ما رو برد به آفیس اش، سه تا شاهد صدا کرد. گفت "بگویید آقا با این نسرین چه کردند؟"
گفت، "حاج آقا حجت الاسلام تجاوز کرد چند شب پیش تر به این دختر"، بردنش در اتاق حجت الاسلام والمسلمین تجاوز کرد به این دختر.
من عکسِ این دختر رو در سیزده سالگی، این تنها عکسی است که از او بجاست، که وقتی دستگیرش کردند یک چادر به سرشه. شما به چهرۀ این آدم نگاه کنید، شما این دختر رو ببرید اعدام بکنید برای چی؟، چه کرده بود او؟ چه کسی جوابِ جان این بچه رو خواهد داد؟، من نمیدانم پدر و مادر این کجا هستند امروز. خیلی دلم میخواد که عکس این بچه رو من بزارم به عنوانِ نمایندۀ جوانانی که در زندانهای این حیوانات جان دادند و به اینها تجاوز کردند برای نگه داشتِ حکومتِ عدلِ علی. اونها هم مثلِ همینها بودند، فکر نکنید که اونها فرقی میکردند، تفاوتی نمیکرد آقا جان. اینها هم از جنسِ اونها هستند، اونها هم از جنسِ اینها بودند. منتهی زمان گذشته ما Idealize کردیم، فکر کردیم اونها یک کِس های دیگه بودند، نه. اونها هم همچون آدمهای اینها بودند، همون مفتخوری و آدمکشی و ریا و دروغ و اینها.
شما ببینید 13 سالش بوده در شیراز دستگیر کرده بودند به جرمِ اینکه پدر و مادرش فرار کرده!، پدر و مادرش فرار کرده (:
حالا تجسم بفرمائید شما یک دختر ایرانی 13 ساله رو از خانواده اش جدا کنی، کسی که [از] تویِ یک محیطِی مثلِ یک پرنده زیرِ بالِ پدرش و مادرش و اینها بیاریش تویِ زندان، بعد [گیر] چهارتا نره خر بیوفته که به این تجاوز بکنند، شما فکرش رو بکنید احوالِ این دختر چگونه است و دخترانِ دیگر در زندانهای ج.ا.
"حکومتِ عدلِ علی یَه"
...
شما چهره اش رو تو رو خدا نگاه بکنید، این گیرِ آخوند بیوفته، بچۀ مردم رو ببرند بکشند، اول Rape بکنند، تجاوز بکنند، بعد اعدام بکنند.
گفت: در شگفتم من نمی پاشد زِهم دنیا چرا[شهریار]
چگونه ما ساکت هستیم و این مردم ساکت هستند من نمیدانم.
این عکس را من بزرگ میکنم، میزارم جلو رویِ میزم که یادمان نرود که ما با کی طرف هستیم، داریم چکار میکنیم.
بله، این عکس نسرین شجاعی بود.
و اگر پدر و مادرانِ دیگری هم هستند که نمیترسند نمیدانم [از] جانشان، این ترس هم ما رو بیچاره کرده آقایان خانم ها...

ای کاش صد بیلیون بلند کرده بودند، یک آزادی هم به مردم داده بودند


تعجب میکنم چرا من اصلا رفیق دارم! چون آدمها یا باید مسلمون باشند، یا باید شاه اللهی باشند، یا بایستی جدایی طلب باشند، یا بایستی طرفدارِ فلان باشند، با من دشمن باشند خُب، من تعجب میکنم از دوستان، خیلی ممنونم از دوستانم.
میگویند محمدرضاشاه 62 میلیون دلار پول آورده بیرون، آقا این گدایِ فقیرِ شیرازی، یک زمانی بود واشنگتن پُست، من نمیفهمم باید چگونه، آقا اصلا موضوع این نیست. سقوطِ اون جامعه، افتادنش به دهانِ این اژدها، موضوعِ 62 میلیون دلار بلند کردنِ محمدرضاشاه نیست که، موضوع خفقانِ سیاسی، موضوع بیرون کردنِ ملت از صحنۀ همه چیز [بوده]. هر Institution ی، مؤسسه ای بود، به نامِ ملت که نبود؛ همه اش به نامِ او بود. این وحشت [از] ساواک [در] سرتاسرِ مملکت، تک حزبی کردنِ کشور به باد دادنِ خزائنِ این مملکت بود نه 62 میلیون دلارِ این آقا.
واشنگتن پست آمارِ دزدی ها رو میداد، گدایِ فقیرِ شیرازی آقایِ انصاری 750 میلیون دلار از ایران خارج کرده، آیا ساواک و تشکیلاتِ نظام و اینها نمیدانستند این آقا 750 میلیون دلار پول داره، یا کمیسیون ها رو با هم قسمت کرده بود؟. این چه حرفِ خامی است، این چه داستانی است واقعاً؟
حالا فرقی هم نمیکنه که، این مملکت برباد رفته هست. دزدی هایِ کلان بعد از قاجارها شروع شده، چیزی نداشت این ملت [که] کسی بدزده. ناصرالدین شاهِ قاجار در حالیکه سعی میکرد این جواهرات رو نگهداری کنه، این گوهرها رو، میرفت پول قرض میکرد از روسها، پولی نداشتیم ما. هر سرقتی شده در بابِ نفت بوده و خریدِ اسلحه. 62 میلیون دلار!، یهو سند شد یک سخن.
چگونه است که اون وزیرِ نفت 750 میلیون دلار میدزده بابتِ همۀ گزارش ها.
میگند: "این آقا کینه داره با [ما]"
آقا من دروغ رو تحمل نمیکنم. هیچ موقع دروغ رو من  تحمل نکردم و بی عدالتی رو. 62 میلیون دلار!
"فرموده اند 62 میلیون دلار"
خُب چه فرق میکنه؟، ای کاش صد بیلیون بلند کرده بودند یک آزادی هم به مردم داده بودند، دو تا روزنامه هم در اون مملکت بود، چهارتا حزب هم بود، مردم هم شریک بودند در سرنوشتِ خودشون، یک انتخاباتی بود، یک مجلسی بود، یک نخست وزیری بود، نوشِ جانشون، صد بیلیون هم بلند میکردند نوشِ جانشون.
عجب گرفتاری شدیم ما، کاش یک غاری پیدا کنیم تویِ این آمریکا، بریم والله! در غار که این چیزها را نشنویم آقا، این دو روز عمر ما هم بگذره برِه.
این طوفانیان 62 میلیون دلار پول داشت؟
یک کسی گفت رفتم منزلش 7 کیلو گرم طلا به این لوستِرِ اش آویزون، [باهاش] ساخته بودند. میگفت، اون گفت: "7 کیلو و چهارصد گرم"، حالا نمیدانم از کجا چهارصد گرم اش رو پیدا کرده بود.
دکتر خانلری بزرگترین محقق و ادیبِ ما یک مجله ای داشت به نامِ "سخن". سخن یک چیزِ ادبی بود، هیچ کاری به سیاست نداشت، یک دختری یک شعری گفته بود که آقا: "باران نیامده، مزرعۀ من خشکیده"، یقه اش رو گرفتند. گفت: "آقا خوندی این مقاله رو؟"، خانلری در خاطراتش میگه
آقا خوندم، چیزی نبود که
"نخیر دوباره بخون"
گفت: دوباره خوندم، گفتم که چه؟
گفت: "آقا چطور جرأت میکنی بگی مزرعه خشکیده در روزگار نمیدانم اصلاحاتِ ارضی.
این نوشتۀ خانلری یه، اینها بوده گرفتاری
فحش بدند به مشیری، "این کینۀ شخصی داره"
آقا مگه من شریکِ قمارِ کسی بودم، مگه من اسلحه فروش بودم، مگه من نفت فروش بودم آقا؟
من یک آدمه خیلی خیلی عادی بودم.
"کینۀ شخصی"!
هر کسی یک حقیقتی گفت، [گفتند] این کینۀ شخصی داره،
ماله کشی شروع شده
"هفتصد تومن میدم برین بیرون از این مملکت، مالِ منه مملکت. هر که نمیخواد هفتصد تومن بهش بدین و پاسپورت، از مملکت من بره بیرون". یادتون رفته؟
62 میلیون باعثِ این گرفتاری نشد. نفس نمیشد کشید آقا، نفس.
هِی فحش میدن به مشیری، "آقا این چی میگه، این چه کینه ای داره؟"
آقا من چه کینه ای دارم پدر جان؟
اینها و نمیدانم آقا محمدخانِ قاجار و نمیدانم چنگیزخانِ مغول برایِ من یکی یه. من طوری به اینها نگاه میکنم که به اونها نگاه میکنم.
اینقدَر هست که این سرنوشتِ ما، نسلهای ما سوختند و از بین رفتند بابتِ این کثافتکاریهای مستبدین، نصفش در دورانِ اون، نصفش در دورانِ اینها. زندگی نمیکنند مردمه ایران
کو اون مشروطه، کجا رفت قانونِ اساسی؟، اینها رو بگید.
هیِ ننشینین بگین که نمیدونم چی چی، "به به"، فلان و این حرفها.
چی شد اون قانونِ اساسی؟، مجلس.
کو تقی زاده، کجا رفتند این وکلا؟
یک مشت منتخبین ساواک، یک مشت آدمه بی عرضۀ بی صلاحیتِ بله قربان گو اونجا نشسته بودند.
اینها بوده باعثِ انقلاب. نه از آسمان آمد، نه کمپانی نفتی کرد،  هیچ کی این کارها را نکرد.
اینها نفت شون رو که نمیخریدند، یکروز کم میخریدند؛ گریه میکردند که "چرا نفت ما را نخریدند، همۀ برنامه هامون معطله". بخونید داستانِ عَلَم [رو]
میگه رفتم خدمتِ اعلیحضرت، دیدم خیلی غمگینه، گفت: "نفتِ لیبی بهتره، دارند از اونها میخرند، نخرند چکار کنیم؟"
شما فکر میکنید که برای نفت کسی میاد انقلاب کنه؟
کیسینجر گفت که: آقا اینها چی میگند نفت نفت
you have to sell it, they can not drink it
گفت اصلا این یک پولی که دارند از این پولِ [نفته]، اگه ما نفت شون رو نخریم میمونند توی کارِ خودشون، یک متر جاده هم نمیتونند بکِشند.